فروختن تعزیه دار سیدالشهداء (ع) دختر خود را :
در کتاب مفتاح الجنة منقولست که در زمان سلف ، شیخ صالح دیندارى از دوستان اهلبیت علیهم السلام بود که هر سال در دهه محرم مشغول تعزیه دارى سیّدالشهدا (ع) شده و مال بسیارى صرف طعام فقراء و مساکین و عزاداران مى کرد. از گردش روزگار کج رفتار صدمه به مال و دولتش رسیده و بسیار فقیر و پریشان حال شد و با نهایت عسرت مى گذرانید تا اینکه ماه محرم داخل شد و دو روز گذشت . آن مرد بیچاره هر چه کوشید و به هر جانب دوید دستش به جایى نرسید ، با حسرت و ندامت دلگیر و غمگین به خانه خود داخل شد و سر به زانو نهاده متفکر بود .
زنش او را بسیار پریشان دید و در مقام تسلّى گفت : اى شوهر چه حادثه رو داده و به چه مصیبت گرفتارى که حال گفتگو ندارى ؟ گفت : اى مونسِ روزهاى غمگینىِ من ، خودت مى دانى که هر سال در دهه محرم با چه اوضاع و جلال مشغول تعزیه دارى خامس آل عبا مى شدم و امسال دو روز از ماه محرم مى گذرد و من از فیض تعزیه دارى محروم و دلگیر و لاعلاج مانده ام . آن غیوره زن گفت : غم مخور اگر مال نداریم الحمدللّه که جان داریم . در هر سال صرف مال مى کردى امسال صرف جان کن ! گفت : چگونه ؟ گفت : طلاق مرا بده و مرا در بازار برده بفروش و قیمت مرا صرف عزادارى مظلوم کربلا کن و این قدر غصه و اندوه مخور ! پس آن مرد قدرى متفکر شد و آه سوزناکى کشید و گفت : اى همدم ایّامِ محنت و شادىِ من ، این از غیرت و حمیّت دور مى ماند، لکن تو اگر به مفارقت این دختر ما راضى و دلگیر نباشى و بر بى دختر ماندنت صبر توانى کرد، من آن وقت از تو راضى و ممنون مى شوم ، آن زن شیر دل به شنیدن این سخن از جاى برخاسته دختر را به هر زبانى راضى نموده و خود هم با میل و رضامندى تمام ، دختر را تسلیم آن مرد نمود و گفت : این دختر ما را ببر و در بازار اسیران بفروش که جان و اولاد من فداى تعزیه داران و گریه کنندگان سیّدالشهداء علیه السلام است .
آن مرد دخترش را آورد و به یک نفر عربى به مبلغ معینى فروخته و برگشت و مشغول تهیه و تدارکات مجلس عزا گشت و آن عرب دختر را به خانه خود برد، زن آن عرب به محض دیدن دختر ، واله حسن و جمال و شیفته گفتار و کمال او شد و مانند مادر مهربان برخاست و نوازشها کرده ، اراده نمود که گیسوهاى او را شانه زده و ببافد که دختر ممانعت کرده و راضى نشد و گفت : این زلفها و گیسوان مرا مادرم شانه زده و بافته است ، هر وقت که به آنها نگاه مى کنم ، مادرم به خاطرم مى آید و امشب بافته مادرم را بر هم نزن .
بعد از نماز و طعام ، اراده خواب کردند ؛ لیکن آن دختر را به خیال در نزد مادر بود و به خیال خوابش برد . پس آن عرب در خواب دید که حضرت خاتم الانبیاء (ص) تشریف آورده و به عرب فرمود: این مشت طلا را از من بگیر و فردا این دختر را به مادرش برسان . آن عرب قبول کرده و با وحشت از خواب بیدار شد. دختر نیز در خواب دید که یک نفر زن نورانى آمد، او را به آغوش کشید و مهربانیهاى بسیار و نوازشهاى بى شمار کرده و در آغوش کشید و مهربانتر از مادر گیسوهاى او را شانه کرد و تسلّى و آرامش داده و گفت : اى دختر غم مخور که به زودى به مادرت مى رسى و دختر هم از خواب بیدار گردید.
پس عرب با هزار مهربانى دختر را به آغوش کشید و به پدر و مادرش رسانید و عذرها خواست و خوابش را بیان نمود . آن مرد و آن زن بسیار دلشاد شدند و با اخلاص تمام مشغول تعزیه دارى شدند . بعد از آن مادر دختر خواست که گیسوانش را شانه بزند ، دید که گیسوان دختر را به نحوى شانه کرده و بافته اند که در قوت بشر نیست ، گفت : نور دیده گیسوان تو را چه کسى شانه زده و بافته که مثلش در دنیا بافت نمى شود و بوى مشک و عنبر مى دهد؟ گفت : اى مادرِ غم کشیده ، گیسوان مرا در عالم رؤیا مادر مظلوم کربلا فاطمه زهرا (س) این چنین بافته است و این بوى مشک و عنبر از تأثیر دستهاى مبارک آن خاتون است .
نویسنده : عباسعلی ایزدی مقدم takbarg.ir