بیماری سختی گرفته بودم . به دکترهای مختلفی
مراجعه کردم و خوب نشدم. آخر سر گفتند که برای
مداوا باید به خارج کشور بروی . علاقه چندانی
به آن سفر نداشتم اما مجبور بودم که بروم.
با خودم گفتم :«سفر است و خدا می داند که
چه اتفاقی پیش آید، حیف است بدون دیدن امام بروم.»
برای همین هم صبح روزی که قرار بود عازم سفر بشوم،
به سوی بیت امام راه افتادم. حسینیه پر از جمعیت بود.
همه مشتاق دیدار امام بودند. با خودم گفتم:
«عجب ساعتی برای دیدار امام آمده ام!»
مدّتی مردد بودم که تو بروم یا نه. سرانجام دل به دریا زدم
و رفتم تو . آقای «کفاش زاده» و «حاج احمدآقا» هم
توی اتاق بودند. امام می دانستند که من مریضم .
عرض کردم:«آقا ببخشید که در این لحظه مزاحمتان شدم.»
امام همانطور که برای دیدن با مردم آماده می شدند،
لبخندی زدند و رو کردند به آقای کفاش زاده
و فرمودند:«ایشان دوست عزیز من است آقای کفاش زاده.
اگر موقع درمان مشکلی پیش آمد، کمکشان کنید.»
سپس گفتند که جلوتر بروم . جلوتر رفتم امام سرشان را
بغل گوش من آوردند و دعایی خواندند. دلم گرم شد و
چشم دوختم به آن وجود مبارک که به آرامی،
به سوی بالکن می رفت تا با مردم دیدار کند.
منبع: کتاب مهربان تر از نسیم
نویسنده ی این خاطره: محمدرضا بایرامی
تذکر : استفاده از این مطلب با ذکر منبع جایز است