چشمانم را میبندم. یک پرده نقرهای، . . .
چشمانم را میبندم. یک پرده نقرهای، مثل پرده سینما ...
ایام کودکی، جست و خیز کنان، گاهی شاد، گاهی غمگین در پی هم میدوند.
آنچنان تند و با سرعت، چونان ابرهای بهاری در آسمان ...
میآیند و میروند ... و گذشتهها بر روی هم تلنبار میشوند بیآنکه ...
.... ?... وَ ما یُعَمّرُ مِنْ مُعَمّرٍ وَ لا یُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلاّ فِی کِتابٍ ... 1
"و به هیچ سالخوردهاى عمر زیاد داده نمىشود و از عمر هیچ کس کم نمىگردد مگر آنکه در کتابى (لوح محفوظ) ثبت است ..."
و چه زود میگذرد ساعات روز و روزهای ماه و ماههای سال و سالهای عمر ...!
الدّهر سَاوَمَنی عُمری، فقلت له
ما بِِعْتُ عمری بالدّنیا و ما فیها
ثمَّ اشتراهُ بتدریج بلاثَمن
تَبَّت یَدا صَفَقَةٍ قَد خابَ شَاریها2
روزگار بر سر عمرم با من چانه زد. پس گفتم به او
عمرم را به دنیا و آنچه در آن است، نفروشم
سپس اندک اندک به رایگان از من خرید
بریده باد دستان سودایی که فروشندهاش زیان کرد...
و عمر، شماره نفسهاست که هر روزش پارهای از وجود مرا با خود میبرد.
مرا به مرگ نزدیکتر میکند و سرمایه عمر به نقطه صفر نزدیکتر و نزدیکتر و نزدیکتر ...
... بر عمر هیچ یک از شما روزی اضافه نشود، مگر با از بین رفتن روزی از مدت زندگانیش... 3
با سرمایه میتوان کار کرد، آن را افزود و از سودش بهره برد؛ اما اگر زیان و خسران دیدیم، چه؟
وای بر ما، اگر این سرمایه با امکاناتش، نردبانی برای تعالی روح نگردد...
از جسم و تن خویش بگریزید و آن را خرج روح و روانتان کنید و از مصرف کردن تن برای جان، بخل نورزید...