شروع بهترین زندگی دنیا
از دختران ممتاز زمان خودش بود. پدر و مادرش از اصیل ترین و شریف ترین خانواده ها بودند.زیبایی ظاهری و معنوی و اخلاق و معاشرت و مهربانی را از والدین خود به ارث برده بود. به خاطر جایگاهی که پدرش داشت گاه و بیگاه آدم های پولدار شهرش از او خاستگاری می کردند . اما پدرش خوشش نمی آمد کسی در این باره حرف بزند.انگار پدرش جوان دیگری را برای او در نظر گرفته بود. دوست داشت از طرف او پیشنهاد بشود. سران شهر چند مرتبه از او تقاضای ازدواج کردند ولی او و پدرش پیشنهادشان را نپذیرفتند. انگار این ثروتمندها حس کرده بودند که پدر و دختر کس دیگری را برای ازدواج در نظر گرفته اند.
بین مراسم عقد و عروسی فاصلهای کوتاه افتاد اما این فاصله دلیل خاصی نداشت بلکه به این جهت بود که از طرفی علی از پدرخانمش خجالت میکشید قدم پیش بگذارد و همسر خودش را به خانه ببرد و از طرف دیگر پدر خانمش هم به خاطر رعایت شان و رضایت دخترش نمیخواست در این مورد پیشگام شود.
این فاصله میان مراسم عقد و عروسی به ظاهر چند ماه طول کشید و جریان مسکوت ماند اما سرانجام برادر علی پیشش رفت و دلیل سکوت او را پرسید و از او خواست که مقدمات عروسی را فراهم کند.
علی از پدر خانمش خجالت میکشید که از عروسی فاطمه حرف بزند اما برادرش موضوع را دنبال کرد و سرانجام تصمیم این شد که با هم پیش پدر خانمش رفته و موضوع را با ایشان بر میان بگذارند.
پس از سلام و احوالپرسی، با وقار و ادب در گوشهای نشست و از شدت حیا سر به زیر انداخت.پدرخانمش از او پرسید: علی جان، آیا دوست داری همسرت را به خانهات ببری؟
- بله
- بسیار خوب، به خواست خدا امشب یا شب آینده همسرت در خانهات خواهد بود.حالا برو برای فاطمه خانهای فراهم کن.
حارثه یکی از آشناهای علی یکی از خانههای مسکونی خودش را در اختیار او گذاشت و آن حضرت هم به سروسامان بخشیدن و آراستن اتاق ویژه عروس پرداخت...