خیلی دوستش می داشتند. حاضر بودند جانشان را فدای او کنند. مواظب رفتار و کردار و حرفهای او بودند تا درسی از او بیاموزند. به صداقت او ایمان داشتند. سالها بود در کنارش زندگی می کردند. از وقتی او به شهرشان آمده بود عشق و دوستی و صمیمیت بین مردم شعله ور بود.با آمدن او بود که برکت به زندگی و شهرشان برگشته بود. او را عطیه الهی برای خود می دانستند. روزی در مجلسی کنار هم نشسته بودند. دیدند آن مرد بزرگ در حالی که به طرف آسمان نگاه مى کرد، تبسمى نمود. علت تبسم او را نمی دانستند.یکی از آنها جلو آمد و پرسید:
ما یک لحظه متوجه شدیم که شما به سوى آسمان نگاه کردید و لبخندى بر لبانتان نقش بست ،ممکن است علت آن را برای ما بگویید؟ آن مرد بزرگ حالی که تبسم از لبانش محو نشده بود گفت:به آسمان نگاه مى کردم ، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزى بنده با ایمانى را که هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول مى شد، بنویسند؛ ولى او را در محل نماز خود ندیدند. او در بستر بیمارى افتاده بود.فرشتگان به سوى آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض کردند:ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم . ولى او را در محل نمازش نیافتیم ، چون او در بستر بیمارى بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:تا او در بستر بیمارى است ، پاداشى را که هر روز براى او هنگامى که در محل نماز و عبادتش بود، مى نوشتید، بنویسید. بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیمارى است ، برایش در نظر بگیرم .